بهمن...
بهمن . . .
خیابانها راه افتاده بودند تا رود شوند و به دریاى آزادى بپیوندند.
آسمان بر شانه هاى شهر آمده بود تا حس آسمانى بودن، در پرندهها فراگیر شود. پرنده ها، عطر پرواز را بر دیوارهاى نقش بسته به خون مى نوشتند. انسان، از سایه هایش فاصله مىگرفت تا آرمان شهر را بیافریند؛ در روزهایى که بهار به سرنوشت زمستانى زمین فکر مىکرد.
مردى که شبمان را به روز رساند
آن روز، تمام دنیا به فرودگاه مهرآباد ختم مى شد. انگار دنیا مى خواست دوباره متولد شود! قدم که بر پله هاى آمدن گذاشتى، پرواز بر شانه هاى ما نشست و عطر لبخندهاى ما، درختان را از پشت دیوارهاى برفى صدا زد.
درختان، سر از پشت زمستان برآوردند و شکوفه ها، به بهار لبخند زدند تا زمستان، بودن خویش را فراموش کند. با هر قطره خونى، شکوفه سیبى به زندگى لبخند زد و بهار، به باغچه ها رسید.
کسى آمد تا جهان را تقسیم کند. کسى آمد، تا آینه ها را تقسیم کند و شب را به روز برساند و چراغهاى امید را در دل همه شبهاى تنهایى روشن کند. کسى آمد که چشمهایش روشنى دلهایمان بود.